مانی مانی ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

مانی ، زندگی ِ مامانی و بابایی

22 خرداد93

سلام پسر قشنگم. خبر خبر خبردار.... مامانی تولد بابایی نزدیکه .شنبه 24 خرداد تولد بابا نویدی ، گل نویدی شماست و البته قلب من. وقتهای که میخوای خودت رو واسه بابایی لوس کنی و تو دلش جا بشی صداش میکنی گل نویدی ، بابای جونی و .... امروز صبح که بیدار شدی از شما پرسیدم مامانی صبحونه چی بخوریم و شما هم گفتی ماکارونی و حسب الامر واسه ناهارتون ماکارونی درست کردم . عاشق سیب زمینی سرخ شده ای به حدی که هر وقت من دارم آشپزی می کنم وقتی صدای روغن داغ که چیزی توش می ریزم رو می شنوی میدویی میای آشپزخونه و میگی« وااای زمینا» به سیب زمینی میگی زمینا.مرغی که کوچولو کوچولو خرد میکنم و با سیب زمینی قاطی میکنم و تو کره و آبلیمو تفت میدم رو...
22 خرداد 1393

عید 93

سلام خوب مامانی .عزیز دلم به خاطر تاخیر طولانی مدتم ببخشید ،ببخشید و ببخشید. امروز یکشنبه یازدهم خرداد 1393 و مامانی دوباره می خوام برات بنویسم . آخه الان دیگه هر روز یه چیز جدید میگی ، یه حرکت جدید و یه تجزیه و تحلیلی هایی داری که گاهی من و بابایی متعجب می مونیم . دیشب بابایی زودتر خوابید چون خسته بود و شما یه کم جی جی خوردی و بعد سرحال پاشدی به من میگی «مامان اوجا بِییم ماسین بازی » بعد من گفتم : باشه شما: بزن بِییم   من: مامانی اینو از کی یاد گرفتی      - از مامانی دورت بگردم همین الان که داشتم می نوشتم شما مشغول خوردن بستنی مورد علاقه ات بستنی عروسکی (کاکائویی از قول خودت ) بودی و م...
11 خرداد 1393
1